هرمز نو

دلمشغولی های یک جنوبی

هرمز نو

دلمشغولی های یک جنوبی

سیمین هم رفت

                         

بانوی قصه های ایرانی چه روز عجیبی را برای رفتنش انتخاب کرد روزی که برای مان فرصت داده بودند تا به زن ها فکر کنیم این روز اگرچه مانند صدها عنوان دیگر رنگ قالب و کلیشه به خود گرفته است اما باز هم فرصت اندکی برای اندیشیدن به زن ها بود و درست در همین روز باید سیمین عزیز را وداع می گفتیم بانوی فرهیخته ای که با تمام توانمندی هایش باید او را تحت نام جلال آل احمد به خاطر می آوردیم.

امروز وقتی داشتیم به زن ها و مصائب سخت شان فکر می کردیم یکی از شهیرترین زن های ایرانی را از دست دادیم تا درنگ احساس مان کمی تلخ تر باشد.

مرگ سیمین یک بار دیگر نام جلال را برای مان به صدا در آورد مرگی اینچنین که خاطرات نام بزرگی دیگری را به خاطر آورد در نوع خود قابل تامل است ....یادش گرامی باد.

توقف مرگ در کلاس درس


1)محمود(پودات) باید می رفت می گفت پس از یک هفته تعطیلی نمی خواهم بچه ها امروز معلم نداشته باشند حتی نگاه تب دار کودک دوساله اش و اشک های همسرش هم نتوانست او را برای نرفتن قانع کند. حاج عباس _ پدرش _ می گفت حال کودکش آنچنان بد شد که مجبور شدیم پس از حرکت دوباره با او تماس بگیریم وقتی تلفنش را پاسخ داد چیزی که بیشتر از همه به گوش می رسید صدای بلند خنده ی آنها بود ...آری صدای بلند خنده ی آنها...


2)مرگ مظلومانه پنج معلم مینابی در حادثه ی دلخراش تصادف خبر دهشتناکی بود که مردم استان هرمزگان را در غم و اندوه عمیقی فرو برد هرچند که شنیدن خبرهایی از این دست کم کم دیگر رنگ تکرار به خود می گیرد اما از مرگ گفتن در همه حال اندوه خاص خود را دارد به ویژه آنکه اگر مرگ اینگونه به استقبال بیاید .


3)از پشت دست هایش را روی شانه هایم گذاشت به سختی توانستم سرم را برگردانم و نگاهش کنم ،پرسید که می شناسمش؟گفتم یکی از دانش آموازنم هستی ، با لبخندی گفت : بله سید مرتضی اعلم کمالی هستم و این بهانه ای شد برای فلاش بکی به گذشته به اولین سال معلمی ام در مدرسه راهنمایی رازی ،به بچه های نازنین آن سال ها ...مثل اینکه می دانست تنها یک هفته بیشر فرصت ندارد بیشتر از خودش گفت از مدرسه اش ، از محل کارش و...


4)ماشین های شوتی مال این روزها نیستند آنها سالهاست که قربانی می گیرند پیشتر از این ها فقط سیگار و...بود این روزها اما گازوئیل قاچاق هم اضافه شده است ماشین هایشان گله ای می آیند همه باید از مقابل آنها کنار بروند تا آنها به مقصد برسند مسیرشان مشخص است مقصد شان هم همینطور ، اما بازهم تماشایشان می کنند تا بگذرند و قربانی بگیرند حتی اگر این قربانی ها پنج معلم بی گناه باشد.


5)مراسم تشیع آنها امروز صبح از مسجد امام تا بلوار بسیج برگزار شد. مراسمی که هرچند می توانست باشکوه تر برگزار شود . غم و اندوه فراوانی در چهره ی تک تک معلمینی که برای شرکت در مراسم آمده بودند دیده می شد صحبت های امام جمعه میناب هرچند با چاشنی فریاد و نهیب همراه بود اما نتوانست قانع مان کند.

مصائب بزرگ یک عاشق

                         

مصائب بزرگ یک عاسق بی شمار است، خاصه عاشقی که بداند در این عشق خبری از وصال و کامرانی نیست ، تنها باید عشق بورزد و دیگر هیچ.. .حکایت باغداران امروز مینابی جز این چه می توند باشد؟! هجوم جارو جادوگر برای لیمو هایی که دیگر نمی توانند طنین انداز نام جنوب و میناب در جای جای کشور باشند. لیمو هایی که به جای نشاط و شادابی ،برگهای ظریفشان در هم مچاله شده و برای اندوه بزرگشان بی وقفه اشک می ریزند و اشک می ریزندو بس ، نخلستانهای زیبای میناب نیز فارغ از این قصه نیستند هجوم عطش امانشان را بریده است که این چنین سر در گوش هم غمگنانه نجوا می کنند. در راسته بازار میناب دیگر از آن سینی های لبریز از رطب خبری نیست . از وسعت سبز نخلیات هر روز کاسته می شود و باز چه می ماند جز این عاشق تنها و مصائب بی شمارش بر این عشق بی پایان ؛ چشمک انبه های پاکستانی در هر گذر از این شهر دیگر چیز تازه ای نیست لابد زور آنها بیشتر بوده و در خانه عاریتی دیگر صاحب خانه هستند و باید عطر دلپذیر انبه میناب را فراموش کنیم و دلخوش باشیم به وسعت سبز خاطرات دورمان  و عطر دلپذیر این خاطره را در صندوقچه خانه بگذاریم.

 دیگراین عاشق با مصائب سخت و بیشمار کاری از دستش ساخته نیست ؛ جز اینکه بر قرار عشقش بماند، گاهی به باغهای لیمو برود و برای برگهای مچاله شان شفا بخواهد به اشک بی پایانشان نگاه کند ودر خفا سر بر شانه همین شاخه ها بگذارد و اشک بریزد ...به کام عطشناک نخیلات و درختان انبه افسوس بخورد... چه می توان بکند این عاشق خسته؟؟؟ جز اینکه بسازد... جز اینکه بسوزد...